تفسیر تکبیرة الاحرام
در تفسیر از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام دو روایت وارد است یکى آن که:
اللّهُ اکْبَرُ مِنْ کُلِّ شَىءٍ «11».
خداوند بزرگتر از هر چیزى است.
و این معنى مقتضى آن است که: انسان چون مشاهده عظمت و کبریایى الهى نماید، خود را بسیار صغیر و حقیر شمارد و هستى خود را هیچ نداند و خویش را کان لم یکن انگارد.
و دیگر اینکه:
اللّهُ اکْبَرُ مِنْ انْ یُوصَفَ «12».
خداوند بزرگتر از آن است که وصف شود.
و این تفسیر بلندتر از تفسیر اول است، چه آن که در تفسیر اول رایحه یک نوع تحدید است که از ساحت حضرت کبریایى بعید است، به خلاف تفسیر دوم که غایت تنزیه و تمجید است و کمال معرفت توحید.
اى لال ز وصف تو زبانها |
کوته زثناى تو بیانها |
|
با آنکه تو در میان جانى |
جویاى توایم در کرانها |
|
هر گوشه فکنده تیر فکرت |
ره کرده به هر گمان کمانها |
|
گاهى به بتى شویم مفتون |
جوییم جمالت از نشانها |
|
گاهى از چشم و گاه ابرو |
گاهى از لب گهى دهانها |
|
گاهى از لطف و گاه از قهر |
گاهى پیدا گهى نهانها |
|
گه سیر کنیم در خط و خال |
جوییم تو را در آن میانها «13» |
|
در تصحیح معناى اول مىتوان گفت از اینکه قاطبه عالم اکوان به محض اراده خالق موجود شده و وجود رشحهاى از فیض حق و فیاض مطلق است و هیچ نسبتما بین طرفین نیست مگر نسبت خالقیه که منتهاى مرتبه اعلا درجه جلال و اعلا درجه کمال است و مخلوقیه که غایت مرتبه دنائت و منتها درجه ذلّت است، پس با وجود این، در مقام تعظیم سزاوار است که گویند حقتعالى بزرگتر از مخلوقات خود است، اگر چه این معنى به حسب وضع لغوى انسب است و التفات به هر یک از دو معنى مقتضى این است که بنده، مشاهده جبروت پروردگار کند و جان خود را در راه بندگى نثار نماید.
چنانچه حضرت صادق علیه السلام در متن روایت فرموده:
هرگاه تکبیر گفتى خود را در جنب عظمت او حقیر و خرد شمار و در برابر کبریایى او هر چه در آسمان و زمین است، کوچک انگار که حق چون بر دل تکبیرگوى نظر کند و ببیند که عبد چیز دیگرى در جنب حق بزرگ مىبیند به او فرماید:
اى دروغگو! آیا تو مرا فریب مىدهى؟ قسم به عزت و جلالم که تو را از شیرینى ذکرم محروم و از بساط قربم ممنوع و از شادى در مناجاتم مردود مىکنم.
واى بر ما که اکثر ما روى ظاهر در نماز و دل در لهو و لعب داریم و این گونه عبادت بدون شک اطاعت از شیطان است، نه عبادت خالق عالمیان.
لطایف توحیدیه در تکبیرة الاحرام
شیخ صدوق قدس اللّه روحه روایت نموده:
مردى از سید العارفین امیرالمؤمنین على علیه السلام پرسید: معناى دست بلند کردن در حالت تکبیرة الاحرام به وقت نماز چیست؟
حضرت فرمود: معنایش این است:
خداوند، اکبر و واحد و احد است، همانند ندارد، با دست لمس نمىشود و باحواس درک نمىگردد «14».
عارف معارف الهیه مرحوم حاج میرزا عبدالحسین تهرانى، در توضیح این روایت گفتارى دقیق و لطایفى رقیق دارد؛ آن جناب مىگوید:
مخفى نماند که این بیان دقیق انیق که صادر شده از مورد تحقیق، یعنى آفتاب عالمتاب حضرت ولایت مآب حضرت امیر علیه السلام در سرّ رفع یدین در حال تکبیرة الاحرام اشاره است به پنج مطلب از مطالب غامضه توحید که خواهد آمد.
دست برداشتن تا محاذى گوش، یعنى بنده حقیر فقیر سراپا تقصیر در حال تکبیر باید به دو زبان سخن گوید: یکى به زبان حال و دیگرى به لسان مقال که هر یک با دیگرى موافق باشد، تا صدق دعوى عبد در توحید صادق آید.
پس تکبیر گفتن، مقال است و دست بلند کردن، زبان حال و هر یک از این دو عبارت اخراى یکدیگرند.
چون عبد تکبیر گوید، پروردگار خود را به عظمت و کبریایى یاد نماید و ذات علیا را به الوهیت که صفت خاصه است بستاید و اعتراف نماید که او را کس نتواند توصیف نماید و بر دامن کبریایى او که از هر چیز بلندتر است، گرد توصیف و غبار تشبیه ننشیند، چه جاى اینکه قلوب و ابصار او را مشاهده نماید.
و مقارن این تعبیر- که مدلول علیه تکبیر است- همین مضمون را نیز به لسان حال ادا سازد، فکَأَنَّه بر طبق مدعاى خود ببیند و برهان اقامه نماید، پس دست راست بلند کند.
و اشاره به واحدیت وبساطت ذات غیب الغیوبى، نه اسمى است نه رسمى و نه نسبتى است و نه حدى و نه اضافه و نه تشبیهى، چه آنکه او اجلّ از این است که اورا بتوان وصف نمود که:
کَمالُ التَّوْحیدِ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ «15».
حد اعلاى توحید نفى صفات (زائد بر ذات) از اوست.
و این مرتبه معرفت مقربان است که هر چه مشاهده جبروت الهیه بیشتر نمایند، عجز و حیرت بیشتر مىافزایند، چنانچه مضمون: «أللّهُمَّ زِدْنى فیکَ تَحَیُّراً».
بر این معنا ناطق و شاهدى صادق است، پس از براى ذات هیچ صفتى را نفى و اثبات نتوانند و علاوه چون معرفت کنه ذات ذوالجلال ممتنع و محال است و از طرفى بندگان مکلف به تحصیل معرف اللّهاند، پس معرفت به وجه باید به هم رسانند و معرفت به وجه از معرفت افعال و صفات و اسما و تفسیر آیات حاصل شود، این است که به لسان حال، پنج صفت از صفات جمالیه و جلالیه حضرت ذوالجلال را بیان مىنماید.
1- واحدیت که اشاره به وحدت ذات است که در آن مرتبه شائبه هیچ نحو تعدد و تکثر و ترکیب متصور نیست؛ پس به رفع ید یمنى اشاره به این مطلب مىکند، چون واحد اسم فاعل است و به معناى ثبوت مىباشد: «ذاتٌ ثَبَتَ لَهُ الْوَحْدَة».
و بر این اساس واحد اشاره به وحدت ذات مقدس حضرت ربوبیت است.
سحرگاهى شدم سوى خرابات |
که رندان را کنم دعوت به طامات |
|
عصا اندر کف وسجاده بردوش |
که هستم زاهدى صاحب کرامات |
|
خراباتى مرا گفتا که اى شیخ |
بگو تا خود چه کار است از مهمات |
|
بدو گفتم که کارم توبه توست |
اگر توبه کنى یابى مکافات |
|
مرا گفتا برو اى زاهد خشک |
کهتر گردى زدردى خرابات |
|
اگر یک قطره دردى بر تو ریزند |
زمسجد باز مانى وزمناجات |
|
برو مفروش زهد و خودنمایى |
که نه زرقت خرند اینجا نه طاعات |
|
کسى را کى فتد بر روى این رنگ |
که در کعبه کند بت را مراعات «16» |
|
2- احدیت است و این نام یعنى احد، چون افعال صفتى است، پس مراد از آن وحدت در صفات است و به برداشتن دست چپ اشاره به این مطالب مىنماید که پروردگار من چنانچه در مرتبه ذات شریک و شبیه ندارد؛ هم چنین در مرتبه فعل و صفات نیز شریک ندارد، بلکه صفاتى که از براى ذات اثبات مىنماید همه آنها از خصایص ذاتند و در آن هیچ اشتراکى ندارد.
و اطلاق بعضى صفات چون، حى و سمیع و بصیر بر ممکنات از باب اطلاق لفظ مشترک است که لفظ متحد و معنى متعدد است، چه حیات ممکن متعلق روح حیوانى است به قالب عنصرى و سمع و بصر و سایر قواى ممکنات هر یک به آلت خاصهاى است که بدون آنها نتواند تحقق پذیرد و ذات اقدس علیا، اجل از این است که تعلقى به ماده و آلتى داشته باشد و سمع و بصر بارى جل مجده از این باب نیست بلکه:
بِالَّذى یَسْمَعُ بِهِ یَرى وَبِهِ یَتَکَلَّمُ فَیَأمُرُ وَیَنْهى.
به آن واقعیتى که مىشنود، به همان مىبیند و به همان سخن گفته امر و نهى مىنماید.
خلاصه ذات مقدسش قائم مقام همه صفات خاصه اوست و هیچ چیز نه به حسب ذات و نه به حسب صفات به او شباهت ندارد.
واحد یکتایى است به حسب ذات و واحد یگانگى به حسب صفات و این دو صفت از صفات جمالیهاند، چنانچه سه صفت دیگر از صفات جلالیهاند و مراد ازصفات جمالیه صفات ثبوتیه و مراد از صفات جلالیه صفات سلبیه است که از ساحت قدس حضرت او دور است.
3- نفى مثل است و آن از صفات جلالیه است و برداشتن دو دست با هم اشاره به این مطلب است که دو دست با هم در تباین هستند.
پس بلند کردن آنها اشاره به نفى مثل از جناب احدیت است، چون این صفت در مخلوق موجود باشد، دلالت کند که این صفت در خالق نباشد؛ زیرا مبرهن است که خالق از جنس مخلوق نباشد.
به همین خاطر است که آن حضرت بر منبر مسجد کوفه فرمودند:
بِتَشْعیرِهِ الْمَشاعِرَ عُرِفَ أنْ لامَشْعَرَ لَهُ وَبِتَجْهیرِهِ الجَواهِرَ عُرِفَ أنْ لاجَوْهَرَ لَهُ وَبِمُضادَّتِهِ بَیْنَ الْأشْیاءِ عُرِفَ أنْ لاضِدَّ لَهُ وَبِمُقارِنَتِهِ بَیْنَ الأَشیاءِ عُرِفَ أنْ لا قَرینَ لَهُ «17».
با به وجود آوردن حواس معلوم است که منزّه از حواس است و از آفریدن اشیاى متضاد پیداست که ضدّى ندارد و با ایجاد مقارنت بین اشیا واضح است که او را قرینى نیست.
که اثبات این صفات در ممکنات، دلیل انتفاى آن در علت موجودات است، چه نقصان خلایق دلیل کمال خالق و کثرت آنها شاهد وحدانیت اوست.
پس هر دو دست برمىدارد و اشاره مىکند به اینکه پروردگار من اکبر و اجلّ از این است که او را در مخلوق مثلى و شبهى بوده باشد.
بعضى گویند: دست برداشتن در تکبیر اشاره است به اینکه در دریاى معصیتغرق شدم، براى نجات من دستم را بگیر.
و این وجه اگر چه خالى از مناسبت نیست، ولیک خلاف مدلول روایت است و اگر در روایت دیگر این مضمون آمده باشد، مضایقه نیست که:
إنَّ لِلصَّلاةِ أرْبَعَةَ آلافَ بابٍ «18».
بدرستى که براى نماز چهار هزار در است.
براى ما افراد عادى این مضمون بسیار عالى است، راستى همه ما غرق در گناه و معصیت هستیم و براى نجات خویش چارهاى جز دستگیرى حضرت دوست نداریم.
4- نفى جسمیت است و آن نیز از صفات جلالیه است و به بلند کردن دست راست اشاره مىکند، به اینکه پروردگار من بلندمرتبهتر از این است که قوه لامسه او را ادراک نماید و چون حواس ظاهره پنج است:
اول: قوه لامسه که مدرک برودت و رطوبت و حرارت و یبوست ولینت و خشونت اجسام است.
دوّم: قوه باصره که مدرک الوان اجسام است.
سوّم: قوه سامعه که مدرک اصوات اجسام است.
چهارم: قوه ذائقه که مدرک مزه اجسام است.
پنجم: قوه شامه که مدرک روایح اجسام است.
پس به هر انگشتى اشاره به نفى ادراک یکى از این حواس ظاهره مىکند و به لسان حال بیان مىنماید که پروردگار من از قبیل هیچ قسم از اقسام اجسام و لوازمآن نیست که بتوان او را به چیزى از این قوا ادراک نمود.
آنها که در هواى تو جانها بدادهاند |
از بىنشانى تو نشانها بدادهاند |
|
من در میانه هیچ کسم وز زبان من |
این شرحها که مىرود آنها بدادهاند |
|
آن عاشقان که راست چو پروانه ضعیف |
از شوق شمع روى تو جانها بدادهاند |
|
با من بگفتهاند که فانى شو از وجود |
کاندر فناى نفس روانها بدادهاند |
|
عطار را که عین عیان شد کمال عشق |
اندر حضور عقل عیانها بدادهاند «19» |
|
5- نفى ادراک حواس است، چنانچه مراد از:
لا یُدْرَکُ بِالْحَواسِ «20».
با حواس درک نمىشود.
در حدیث همین معنى است، چون حواس باطنیه نیز پنج است:
1- قوه متصرفه
2- حس مشترک
3- وهم
4- خیال
5- حافظه
و هر یک از اینها آلات و ادوات و ادراکات نفسند، چون انگشتان که آلات افاعیل وجود اشیائند.
چون دست چپ خود بردارد، اشاره به این است که نفس و قواى نفسانیه ادراک ذات و صفات جلالیه نکنند.
چون تکبیر گفت و اعتراف نمود که اللّه جل جلاله اجل از این است که او رابتوان وصف نمود، مقارن آن نیز رفع دو دست کند، در حقیقت به لسان حال اقامه بینه نماید و بر طبق مدعاى خود شاهد و برهان آورد که نفوس و حواس از درک او عاجزند، چون از درک عاجزند، پس تشبیه او به چیزى نتوانند کنند که تشبیه و توصیف فرع ادراک است.
و این همه براى این است که خداى خود را با معرفت عبادت کرده و روى از غیر او برتابى که بهترین مقام براى عبد مقام عبودیت و شیرینترین حال براى انسان حال عبادت است.
عبادت، در رحمت و نقطه جلب رأفت و معیار حق و باطل و نردبان ترقى و زمینه شکوفایى قواى درون و جاى بروز استعدادهاى روح و نفس و مایه خیر دنیا و آخرت و سعادت دارین و روشن کننده شمع عشق محبوب در خانه دل است.
پی نوشت ها:
______________________________
<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->
<!--[endif]-->
(1)- فیض الغدیر: 2/ 178.
(2)- آثار طبسى: 110، فصل 28.
(3)- قصص (28): 88.
(4)- اعراف (7): 29.
(5)- الرحمن (55): 26- 27.
(6)- هود (11): 123.
(7)- خسرو نامه، عطار نیشابورى.
(8)- الکافى: 3/ 265، باب فضل الصلاة، حدیث 6؛ وسائل الشیعة: 4/ 43، باب 12، حدیث 4469.
(9)- انعام (6): 79.
(10)- قصص (28): 88.
(11)- الکافى: 1/ 118، باب معانى الاسماء واشتقاقها، حدیث 9.
(12)- الکافى: 1/ 118، باب معانى الأسماء واشتقاقها، حدیث 9؛ التوحید: 313، باب 46، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 90/ 218، باب 9، حدیث 1.
(13)- فیض کاشانى.
(14)- من لا یحضره الفقیه: 1/ 306، باب وصف الصلاة، حدیث 921؛ علل الشرایع: 2/ 333، باب 30، حدیث 5؛ وسائل الشیعة: 6/ 28، باب 9، حدیبث 7259.
(15)- التوحید: 56، باب 2، حدیث 14؛ بحار الأنوار: 4/ 284، باب 4، حدیث 17. (16)- عطار نیشابورى.
(17)- الکافى: 1/ 138، باب جوامع التوحید، حدیث 4؛ التوحید: 34، باب 2، حدیث 2؛ بحار الأنوار: 4/ 304، باب 4، حدیث 34.
(18)- بحار الأنوار: 80/ 163، باب 13، حدیث 3؛ مستدرک الوسائل: 4/ 84، باب 1، حدیث 4204.
(19)- عطار نیشابورى.
(20)- التوحید: 59، باب 2، حدیث 7.